خانواده ی هاتف خیلی زیاد دنبالش گشتند اما نتونستند
اثری ازش پیدا کنن
دو ماه بعد یه جنازه ی سوخته حوالی حسن آباد قم پیدا شد که کاملا سوخته بود اما نشونه هائی از
لباس و ساعت و گوشی هاتف در مکانی دورتر اما تقریبا همون حوالی بلاخره پلیس رو متقاعد کرد و تشخیص نهائی قتل
بود اما نتونستند مظنونی پیدا کنن.
با حمایت سفت و سخت خانواده هاتف از شیوا بخاطر
اطمینانی که بهش داشتند و عدم هر گونه مدرک و نشونه ای از دست داشتن شیوا توی این
ماجرا موضوع شک پلیس بهش منتفی شد. توی سیستم اداری هم برای هاتف حکم بازنشستگی
فوت زدند و تنها وارث قانونیش شد شیوا .
گاهی همه چیز دست به دست هم میدن تا یه اتفاق خوب یا
بد بیفته. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا نیت شوم شیوا اتفاق بیفته
طوری که خودش هم باورش نمیشد.
شایدم خدا دیگه شیوا رو رها کرده بود و شیطان کاملا
ازش مراقبت و محافظت می کرد.
به بهانه های مختلف سعی میکرد تنها باشه و با اینکه
هنوز از شوک کارهائی که کرده بود خارج نشده بود . برای رهائی از فکر و خیال های
ذهن و وجدانش سعی میکرد با دوستی های خیابونی و کافه ای خودش رو خالی کنه ، دیگه کسی
مراقبش نبود و این احساس آزادی رو بهش میداد.
گاهی می نشست به خودش و کارهاش فکر میکرد از ته دلش
از خودش بدش می اومد اما خیلی زود شخصیت نهفته توی اعماق وجودش بیرون می اومد میگفت
تو باید آزاد باشی و حق توست که لذت ببری از زندگیت و با توجیه همه ی کارهاش در
مورد ادامه زندگیش به همین روش بهش قوت قلب میداد.
هر کاری رو انجام میداد یا با هر کی دوست میشد
اما بهیچوجه نمیذاشت کسی وارد خونه ش بشه
، محیط خونه برای تنهائی هاش و زمان هائی بود که میخواست کسی رو نبینه.
شش سال گذشت و شیوا دیگه به این زندگی عادت کرده بود.
تو این مدت اشتباهات خیلی زیادی رو انجام داده بود و گاها هزینه های مادی و معنوی
زیاد و بعضا غیر قابل جبرانی رو متحمل شده بود. گاهی یاد آشنائی اولش با هاتف می افتاد
درباره این سایت