Image result for ‫آی پارا‬‎


با خجالت رفت و گفت آقا رضا می خواین کمکتون کنم ؟ آقا رضا که تازه متوجه قاسم شده بود گفت دستت درد نکنه قاسم جان ، آره بیا و با این بیل کناره های جوب رو درست کن تا من یه استراحتی بکنم.

قاسم هم که شدیدا جو گرفته بودش با جون و دل داشت کار می کرد اصلا دیگه تو باغ  لباسهای تمیز و نگاه آی پارا و کلاس تیپش و هیچ چیز دیگه ای نبود . کلی کار کرد .

آشغالهای توی جوب رو جمع کرد و همش و ریخت تو یه سطل که آقا رضا کنار گذاشته بود.

کارش که تموم شد خواست خداحافظی کنه که آقا رضا  گفت قاسم جان  پسرم ، دستت درد نکنه زحمت كشیدی بابا.

راستی می خوای یه مدت پیش من کار کنی برای وقتهای بعد درس و مدرسه ؟ منم برا کارت بهت حقوق می دم .

قاسم مونده بود چی بگه . خلاصه با کلی مِن و مِن کردن گفت بله خیلی هم دوست دارم کار کنم .

آقا رضا صحاف بود و کنار خونش یه مغازه ی شصت متری داشت .کتابهای زیادی رو براش می آوردند که صحافی کنه.

خیلی آدم  تیز و هوشیاری بود اصلیتش هم تبریزی بود.

قاسم با گفتن بله و خیال راحت خواست برگرده که آقا رضا که سابقه نداشت کارگری رو به خونش راه بده به قاسم گفت بیا برو خانمم برات غذا کنار گذاشته اونو بخور ولی قبل از اون لباسهاتو یه آبی  بزن.

تازه قاسم متوجه لباسهاش شده بود كه همشون گِلی بود. حالا دیگه از خجالت نمی خواست که مبادا آی پارا  اونو ببینه.

ولی مگه می شد رو حرف آقا رضا حرف زد با دوسه بار تعارف آقا رضا ، قاسم لباسهاشو با آب جوب تمیز کرد و به صورتش هم آبی زد و با یالا یالا های مکرر رفت تو خونه آقا رضا.

عجب عشقی که اولش با آب زلال جوب شروع می شد.

داشت از خجالت مثل شمع آب می شد.  از فاصله دور  می تونستی خجالتی بودن رفتارش رو تشخیص بدی.

مادر آی پارا تا اونو دید مثل همیشه چشمش روشن شد و گفت بیا اینجا برات غذا بیارم آخه قاسم و بقیه ی بچه های اون محله همه جلوی چشم اونا بزرگ شده بودند و مثل بچه های خودش بودن.  قاسم همون جائی که گلناز خانم اشاره کرده بود نشست.

گلناز خانم یه سینی آرود که توش یه بشقاب پلو با خورشت فسنجون اعلا که از رنگش می تونستی برای چند دقیقه براش ضعف كنی  رو با قاشق و یه کم نون گذاشت جلوش.

قاسم بیچاره دیگه گلوش کیپ کیپ بود  دنبال آب می گشت . آروم و با خجالت گفت ببخشید عمه گلناز خانم می شه بهم آب بدین ؟ یه دفعه آی پارا  مثل برق دوید تا نزدیکی های قاسم که رسید با تمائنینه ی خاصی مثلا دارم آروم می آم ، لیوان آب رو که قبلا آماده کرده بود رو به قاسم داد  قاسم که تا حالا صورت آی پارا رو با دقت نگاه نکرده بود و فقط یه نمائی از صورت آی پارا توی ذهنش بود مات و مبهوت دستش رو اشتباهی به کنار لیوان زد و لیوان از دست آی پارا افتاد و همه ی آب ریخت روی لباسهای قاسم.

حالا آی پارا که انگار اون آی پارای متین و ساکت بیرون خونه نبود شروع کرد با صدای دخترونه ی قشنگش خندیدن و به قاسم گفت ببخشید، ببخشید الان برات آب می آرم. اما دیگه قاسم برای خیس کردن گلو آب لازم نداشت چنان داغ کرده بود که باید بهش آب می رسوندی تا موتور نسوزونه. تا گلناز خانم بخواد کاری کنه آی پارا سریع یه لیوان دیگه آب آرود و این دفعه دو دستی گرفتش تا یه بار دیگه نریزه.

قاسم دستش رو بلند کرد که لیوان رو بگیره حواسش نبود  دست آی پارا رو گرفت . دیگه نه لیوان و نه آب حالا دیگه هم قاسم و هم آی پارا انگار دچار برق گرفتگی شده بودن . قاسم تا حالا تو عمرش همچین حال و احوالی رو تجربه نکرده بود.

این دفعه لیوان از دست دو تا شون افتاد و دیگه قاسم از خجالت در حالی که ملتمسانه داشت آی پارا رو نگاه می کرد بلند شد که بدوئه خونشون تا کمتر خجالت بکشه . قاسم دوید طرف در و آی پارا فقط با یه نگاه معصومانه نگاهش می کرد.

گلناز خانم هیچی نگفت و با لبخندی بدرقه ش کرد.

اصلا نفهمید اون مسیر رو دویده یا راه رفته  یهو دید توی خونشونه. مادرش قیمه درست کرده بود با اومدن قاسم اون رو برای ناهار صدا کرد ولی قاسم اصلا تو این عالم نبود.


احساسها و جملات جاری مثل رود ...

قسمتی از داستان آی پارا

بریده ای از داستان مهربانو

قسمتی از داستان هاتف

قاسم ,رو ,آی ,یه ,آب ,پارا ,آی پارا ,آقا رضا ,گلناز خانم ,آب می ,و با

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ضد بیماری انجمن داستان سیمرغ نیشابور چند در چند دانلود کتاب وبلاگ نمایندگی رودهن درخواستی ریمیکس زودفایل تکنولوژی دفتر مهندسی طراحی و ساخت انواع منابع تغذیه صنعتی کتابخانه عمومی شهید رجایی باینگان