خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح 
زنگ زدی و من صدای زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .
بیدار که شدم تو وضعیتها دیدم که عصبانی شدی .
حرفی نزدم . 
کمی فکر کردم .
من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .
هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب 
تلفنت رو ندم .
اما این بار اتفاقی افتاده بود به نفع تو بود .
من به این نقطه رسیده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .
وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت یک و نیم بود خیلی توی فکرت بودم .
وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و در برابر عصبانیت وضعیت هات سکوت کردم و.  درد کشیدم .
از ناراحتی و عصبانیت تو درد میکشیدم و بیشتر دلم برات تنگ میشد .
اما باید تحمل میکردم.
پس تحمل کردم و کارم رو به خدا سپردم 
کارم تو بودی .
بخدا سپردم و حرفی نزدم .
اما این به معنی این نبود که تونسته باشم  وجودم رو آروم و راضی کنم .

احساسها و جملات جاری مثل رود ...

قسمتی از داستان آی پارا

بریده ای از داستان مهربانو

قسمتی از داستان هاتف

رو ,تو ,نداشتم ,شدم ,درد ,نزدم ,کردم و ,اما این ,حرفی نزدم ,که حدودای ,حدودای ساعت

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روستای شهرو داستان نویسی ☆♡ Lady Anime Fanfic☆♡ مطالب اینترنتی سلامت کده برای تو طرفداران بازی محبوب red dead redemption 313 منتخب eppt 7-helli